باید بنشینم سر کارهایم و حواسم را پرت کنم که تو نیستی... باید به قول استاد متمرکز شوم و حرف های ذهنی ام را خاموش کنم... می دانی... دلم تنگ شده برای تو که از اولش هم نبودی...از بس که همیشه محال بودی هیچ وقت به داشتنت فکر نکرده بودم... چرا یک مدت ادای غیرمحال ها را درآوردی؟ نمی دانستی که من در این گیر و دار حوصله ی اینکه کسی برود را ندارم؟ حوصله ی اینکه یهو کسی اینقدر ممکن بشود و بعد همان قدر یهویی غیرممکن؟ چقدر راحت تره که آدم هیچ کسی رو مطمئن باشه که نداره... مثل الآنم که مطمئنم هیچ کس را ندارم... که مطمئنم تو را ندارم... نمی دانم... هیچ نمی دانم... فقط از خدا می خواهم قلبم را آرام کند... فقط از خدا اینجا خیلی خودمم......
ما را در سایت اینجا خیلی خودمم... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 8idiotically8 بازدید : 96 تاريخ : شنبه 6 آذر 1395 ساعت: 4:34